عشق مامان و بابا آراد جونمعشق مامان و بابا آراد جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
آوین جون عشقمآوین جون عشقم، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

❤عشق مامان و بابا آراد جونم❤

شروع مجدد پروژه گی گی

سلام عزیزم فرشته کوچولوی خودم عزیزم اینترنتمون یه چند روزی بود قطع بود  منم که معتاد اینترنت شدم داشتم دیونه میشدم الان که وصلش کردم سریع اومدم  که برات مطلب بزارم. روز سه شنبه ولادت امام رضا  جشن عروسی همکار بابایی که خیلی هم با هم صمیمی هستند بود و رفتیم عروسی خیلی خیلی خوش گذشت  بیشترش رو پیش بابایی بودی و حسابی شیطنت کرده بودی بابایی میگفت به همه همکارا  میوه وشیرینی تعارف میکردی و میگفتی بخور الهی من فدای اون قلب مهربونت بشم که چیزی که می خوای بخوری اول به همه تعارف میکنی بعد که مطمئن شدی همه میخورن بعد شروع میکنی و اینکه همه از پسر خوشتیپم تعریف کرده بودند شب هم موقع برگشت تو ماشین با امیر علی ...
31 شهريور 1392

عروسی خاله جون

عزیزم  مامان سلام روز سه شنبه ١٢ شهریور با بابایی راهی مشهد شدیم  بابا جون چهار شنبه رفت یه سفر کاری من و شما هم مشهد موندیم سه روز اول رو میرفتیم بازار و خرید میکردیم  از روز شنبه رفتیم خونه خاله الهه رو بچینیم  شما رو هم بردم پسر خیلی خوبی بودی و زیاد شلوغ کاری نکردی با آقا فرزاد خواهر زاده  همسر خاله الهه دوست شده بودی و حسابی با هم بازی میکردین این قدر قشنگ با شما بازی میکرد که من خیالم حسابی راحت بود و شما هم جلوی دست و پا نبودی و و حسابی بهت خوش می گذشت و میخندیدی اینم عکسهای بازی کردنت تو حیاط با آقا فرزاد اینقدر مشغول کار ای خونه خاله و عروسی بودم که زیاد نتونستم ازت عکس...
23 شهريور 1392

مینی پارک

عزیز مامان دیروز با سمیرا جون و سایان جون رفتیم مینی پارک این د فعه دومی بود که میبردمت یکبار ١٠ ماهه بودی  که اصلا بازی نکردی و الان که ٢٠ ماهت شده آخه فکر میکردمت  اونجا بازی نکنی و از آلودگی و سایل هم می ترسیدم ولی دیشب بهت خیلی خوش گذشت یک ربع اول که همش اینور و اونورت رو نگاه میکردی بعد کم کم رفتی سمت وسایل و شروع به بازی کردن کردی اینم گزارش تصویری از این سرسره خوشت اومده بود و کلی بازی کردی  از این سرسره بادی هم خیلی خوشت اومده بود حسابی ذوق میکردی اینجا تا این آقا پسر با این لباس اومد ترسیدی اومدی پیشم تمام حواست به اون بود که چیه...
7 شهريور 1392

پارک آفرینش

عزیزم  دیشب  با عمه سیما و عمه زیبا رفتیم پارک آفرینش خیلی بهمون خوش گذشت البته به شما وروجک مامان چند برابر اینقدر این ور واون ور میرفتی و شیطونی می کردی که مجبور شدیم نوبتی ببریمت دور پارک  بگردی مخصو صا از پلی که توی پارک بود  خوشت اومده بود همش میخواستی بری بالا  اونم تنهایی  حالا پسرم مستقل شده و می خواد کاراشو خودش انجام بده  موندم این همه انرژی رو از کجا میاری منکه بخوام پا به پات بیام نفس کم میارم اینم عکسهای دیشب ...
5 شهريور 1392

بیستمین ماهگرد

عزیزم امروز ٢٠ ماه از با هم بودنمون میگذره من و بابا هر روز که تو رو نگاه میکنیم هزار مرتبه خدا رو شکر میکنیم که یه پسر سالم و باهوش بهمون هدیه داد که امروز ٢٠ ماهه شده بزرگ و آقا  شده شیرین و شیرینتر خدایا مممنونممممممم..... عزیزم روز به روز به واژه های که  یاد می گیری اضافه تر میشه و حرف زدنت بهتر میشه اعداد رو تا پنج می گی و  بعضی از حروف جدید که یاد گرفتی اگور:انگور                                          &nbs...
3 شهريور 1392
1